گنجه شیرینی

منم و خودم و جهانم

م

خیره  شده بود به صفحه کلید. به کلید های جرم گرفته و بارها بالا پایین شده. هیچ کدام جذابتر از دیگری نبود، هیچ کدام کمکش نمیکرد که از کجا شروع کند، میدانست باید بنویسد اما ذهنش خالی خالی بود جز صدایی که فریاد میزد بنویس بنویس. میخواست فریاد بزند برسرش که چگونه؟ از کجا باید شروع کنم؟سرش را بالا اورد و به خطی زل زد که چشمک میزد و منتظر او بود، چطور میتوانست بنویسد؟

انگشتانش روی کلید ها جای گرفتند. اما هیچ حرکتی نبود، نوک انگشتانش یخ کرده بود و سنگین بود انگار که ساچمه های سربی اسلحه قدیمی پدربزرگش چسبیده بودند به انها. همان ساچمه های که قلب مادرش را شکافته بود. 

چشمانش را بست و پشت ان پلک ها رنگ سرخی تیره منتظرش بود مثل خونی که پاشیده بود روی تمام مبل ها و از سینه مادرش راه گرفته بود روی کف سرامیک. خونی که انگشتانش را سرخ کرده بود و انگار هنوز هم روی انها خشک مانده بود.

همه چیز امیخته بود به وحشت. وحشتی شبیه به وحشت پدرش وقتی که اسلحه را انداخت گوشه سالن. وقتی خیره شده بود به سرخی تیره حالا رقیق شده خون. وقتی مادرش را تکان میداد تا بلکه بلند شود. وقتی نمیخواست واقعیت را قبول کند.

دوباره خیره شد به صفحه کلید و به سفیدی بی انتهای مانیتور. چطور میتوانست بنویسد از چیزی که هنوز حتی برایش اشک نریخته بود؟ چطور میتوانست ان لحظه را درست شبیه به ان لحظه زنده کند وقتی هنوز کابوسش را میدید؟

انگشتانش را دوباره روی کلیدها جا داد. اجبار بود.باید ... باید مینوشت. نوک انگشتانش یخ کرده بود اما حرکتشان داد سریع اما خشک. 

قطره اشکی از گوشه چشمش چکید روی کلید"م"

وای مندی عالی بود
خودت نوشتی؟
اری :)
یا علی  
مهدیه....   الان فحشت بدم بابت این ذهنت؟ یا ازت تعریف کنم؟ یا بشینم های های گریه کنم؟   چرا آدمو دچار درگیری می کنی؟  عواطفم به درد آمد... 
معذرت :)

خیلی خوب بود

من باید کم کم جمع کنم برم  بیان تو رو ببینه به ما محل نمیزاره

:)
اخییییی
بیچاره:(
(:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan