گنجه شیرینی

منم و خودم و جهانم

طلب دعا دارم

میخواستم بگم که مادربزرگم 7 ساعته تو اتاق عمله و براش دعا کنین.

که زنگ زدن گفتن عمل تموم شده.

ولی هنوز هم دعا کنین.

چقد سخته

دوست داشتن

دیشب تو خواب یه حس تازه رو داشتم. یه جور دوست داشتن عجیب غریب، نمیخوام اسمشو عشق بزارم ولی خوب یه دوست داشتن خیلی خاص بود.

نکته قابل توجه این وسط اینه که این احساس به کسی بود که هیچ نمود بیرونی نداشت. اول خوابم داشتم می کشتمش و صورتم نداشت |: ولی خیلی خوب بود. اعتراف میکنم تا حالا تجربه اش نکرده بودم. میتونم هیزل گریس رو درک کنم الان.

امروز برای بار سوم به عنوان یه پسر درخواست ازدواج گرفتم. چن وقت دیگه هم احساس نیاز به پدر بودن پیدا میکنم. نمیدونم خدا چجوری دلش اومده منو پسر نکنه، شایدم میترسیده جنگ را بیفته سرم، خود شیفته هم عمه تونه (: ما که نداریم.

پ.ن. اگه امروز، یعنی دیروز چون احتمالا فردا اینو میخونین، از دستم ناراحت شدین، ببخشین دیگه. یه خرده فقط (: زیاده روی کردم. نمره 13 هندسه است دیگه (:

یه اهنگم میذارم برید حال کنین (:

لمس


قلمبه خاله (:

معرفیتون میکنم به امیروی خودم.

فقط نخورینش :) مانیتور جلوتونه





میخوام بفرستمش مدل شه (:

شک

تمام مشکلات ما از همین شک شروع میشه. نه اینکه شک بد باشه که دقیقا عکسش. شک مقدمه یقینه. تا شکی نباشه یقینی به وجود نمیاد. و من شدیدا اسیر شک ام. 


ای کاش می فهمیدیم شک بهترینِ توانایی های انسانه.


چرت

جدیدا خیلی دارم چرت میگم

حقیقت

الان که نظرای پست قبل رو خوندم این فکر به نظرم اومد. 

چه باعث میشه به دیگران اعتماد کنیم؟

من لزومن حقیقت رو نمیگم که تا حد ممکن سعی میکنم حقیقت رو بپوشونم. نه فقط من که همه ادما اینطورین. اصن رمز برای پنهان کردن درست شده. تفاوت فقط در اون حقیقتی که پنهانش میکنیم. یه نفر اطلاعات مالیش رو پنهان میکنه، یه نفر دوست دختر/پسراشو از زن/شوهرش. و یه نفرم خودش رو. 

هیچ کسی وجود نداره که چیزی رو پنهان نکنه.

چی باعث میشه که فک کنین من حقیقت رو میگم؟ حتی تو پستای این وبلاگ؟

ترس

من تو پینترست اکانت دارم. از این ور تابستون که فیلتر شد دیگه خیلی نمیرم ولی خوب همچنان روزی ده تا ایمیل برام میفرسته. و پیشنهاد میده که فلان عکس رو ممکنه دوست داشته باشی و فلان ادم عکسای باحالی میزاره. 

چیزیکه این وسط مهمه، اینه که من امروز واقعن ترسیدم از اینکه یه ماشین، برنامه یا هرچی چطور اینقد خوب منو میشناسه؟ درسته که خودم این امکان رو بهش دادم ولی بازم انقد منو میشناسه که باعث شه برم سراغ قند شکن. 

و این اصلا ربطی به ترس از هوش مصنوعی و خیانت روباتا به ادما و این چرت و پرتا نداره. تازه استقبالم میکنم ازشون. 

قضیه کاملا شخصی من ادمیم که وقتی یکی باهام حرف میزنه تو چشماش نگا نمیکنم تا نفهمه چی فک میکنم. شاید عجیب باشه ولی من میترسم از اینکه یه نفر دیگه منی که هنوز خودمم کامل نمیشناسمش رو بشناسه.

پنهانیت

میخواستم خاطره بنویسم اول، ولی مارا چه به خاطره که اصن بلد نیستم تعریف کنم.

حقیقتش الان تصویر برام یه خرده تاخیر داره که مال بی خوابیه. یعنی اول سایه انگشتم میره کلید بعد بعد خود انگشتم. 

یعنی اینکه حالم خوش نیس. دو شبه نخوابیدم مثه ادم.

دیشبم عوض اینکه به زبان فک کنم داشتم به اندیشه خوندن خواهر گرامی گوش می دادم. و یه تیکه اش جالب بود "دانشمندان عقیده دارند حتی اگر خدایی وجود نداشته باشد باید انرا به عنوان یک حقیقت در جامعه به وجود اورد تا انرا به نظم رساند" 

من هذا الباب گوش کنید اهنگ Smoke and Mirror گروه Imagine Dragons را و ایمان بیاورید.

پ.ن. میدونم عنوان غلطه ولی قشنگه (:

انارشیسم

سخته که یه روزم شده خود انارشیستت رو سرکوب کنی که بتونی به کتابب دینی سوم دبیرستان باور داشته باشی. اما حالا یه تجربه جدید دارم و عقاید انارشیستیم قویتر شده :)


انارشیسم من یه انارشیسم کاملا مذهبیه و از این لحاظ با تولستوی موافقم هرچند از نوع اسلامی :)


درد

-: "متاسفم."

تنها چیزی بود که می توانست بگوید بدون اینکه اشک هایش سرازیر شوند. متاسفم متاسفم متاسفم. به خاطر همه چیز. خم شد و شانه های زن را گرفت. چه کاری میتوانست برای این هیکل مچاله شده از رنج و غم بکند، به جز متاسفم گفتن؟ ایکاش زن انطور به زانو نمی افتاد. ایکاش بلند میشد. ایکاش میرفت. می رفت و در خلوتش اشک میریخت برای رنج هایش. ایکاش زن میدانست رنجی که به او میدهد بسیار بیشتر از مال خودش است.

رنج بی عرضه بودن. رنج عذاب دیگران در جلوی چشمانت وقتی هیچ نمیتوانی بکنی.

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan