گنجه شیرینی

منم و خودم و جهانم

ذهن پیچیده

این اقتضای شهرهای صنعتیه که مردم افسرده و دلمرده ای داشته باشه. فقط هم مربوط به اینجا یا الان نیست، همیشه بوده و به نظرم همیشه هم هست.اما به نظرم نباید اینقد باشه، نه اینقدری که توی ادم های اطرافم میبینم و اصلن هم مربوط به یه سری نیست. و نه اینقد که میترسم منم بشم.

حقیقتش دارم کم کم میترسم از اینکه نکنه اینا همه تظاهر باشه به شاد بودن هر چند احساس میکنم که حتی از غمم هم لذت میبرم. ولی میترسم از اینکه حتی خودمم گول زده باشم.

ایکاش انقد ذهن پیچیده ای نداشتیم.

بیداری

اهنگی هست که خیلی دوستش دارم. Awakening از Secret Garden. این دوست داشتن یه جورایی برای خودمم عجیبه حسی که این اهنگ بهم میده امیزه ای از حسی که در هر هزاران بار گوش دادنش داشتم. 

جدا از احساس واقعا عجیبی که به هر صدایی که از ویولون خرج میشه دارم. این واقعا فرق میکنه. هیچ وقت هم تکراری نمیشه. 

گنگی وقتی که نزدیک غروب از خواب بیدار میشی، سردی وقتی که تا صبح بیداری و توی سردترین نقطه خونه کتاب میخونی، تمام حس خشمی که موقع خوندن نغمه یخ و اتش بهت دست میده، خالی بودن ذهنت از همه چیز به جز احساساتی که بهت هجوم میارن و غم. 

غمی که هیچ وقت دیگه ای تجربه اش نکردم. غمی که -شاید عجیب باشه اما- شیرینه. که لذت بخشه.


یک بار هم که شده گوشش بدین. لطفا.

امار ارشیوم

امروز تمام اهنگام رو شمردم چیزی قریب به 800 تا اهنگ یا دقیقا 823 تا.823 تا اهنگی که هر کدوم رو حداقل 1 بار و بعضیاشونو نزدیک به 100 بار گوش دادم که به طور میانگین هر کدوم رو 30 بار گوش داده باشم که چیز عجیبی نیست چون با اهنگ میخوابم. و هر اهنگ به طور میانگین 4 دیقه باشه که کمم هست چون بیشتر راک گوش میدم و راکا هم کلن زیر 5-6 دیقه نمیان یعنی من 98760 دیقه اهنگ گوش دادم یعنی 1646 ساعت و 68.583333 روز. اینم در نظر بگیریم که اینا همه اهنگای من نیست چون دوبار به طور کلی اطلاعاتم از دست رفته و این که من از سوم راهنمایی دارم به طور حرفه ای :) اهنگ گوش میدم و ارشیو میکنم. یعنی حدود سه سال. دو ماه تو سه سال که تازه خیلی خوشبینانه است :| 

از اون ورم من 59 تا فیلم دارم به طور میانگین 1.5 ساعت هرکدومش باشه میشه 88.5 ساعت و 3روز در یک سال وقت من و با توجه به اینکه دوبرار همین زمانم صرف دانلودش شده میشه 9 روز در یک سال :|

شاید بهتره سر حساب کردن کتابا نرم :) فقط اینکه 650 تا فایل PDF در ارشیوم هست که فقط رسیدم 391 تاش رو تو Calibre طبقه بندی کنم و این کتابام متوسط 500 صفحه داشته باشن و هر صفحه رو تو یک دیقه بخونم میشه 325000 دیقه یعنی 5416.666666 ساعت و 225 روز یعنی 7ماه در سه سالی که دارم کتاب ارشیو میکنم. 

نکته دیگه اینکه کل این 823 تا اهنگ 4.7ش گیگ شدن. در حالی که کل اطلاعات من 95.7 گیگه. که تازه 47.1 گیگش فیلم و 21 گیگش سریاله و 2.35 گیگ. کتاب بقیه هم موزیک ویدئو و عکس و چرت و پرت.

من الان هنگم :| توی این سه سال من 9 ماه و 27 روز سرم تو فقط ارشیوم بوده. یک سالشم خواب بودم. و هشت ماهشم تو مدرسه گذشته. تازه بدون احتساب زمانهایی که برای کتاب کاغذی خوندن ها دستشویی رفتنها و غذا خوردن صرف شده.

بعد بالین پر میگه شما وقت اضافه دارین. 

از من توقع درس خوندنم دارن.

در اینده با حقایق اماری بیشتری در خدمتتان خواهیم بود.

ماه دیگه دوباره اینا رو چک میکنم ببینم چقد تغییر کرده.

پ.ن. اینا اثرات دوسال سر کلاس ریاضی نشستنه.


م

خیره  شده بود به صفحه کلید. به کلید های جرم گرفته و بارها بالا پایین شده. هیچ کدام جذابتر از دیگری نبود، هیچ کدام کمکش نمیکرد که از کجا شروع کند، میدانست باید بنویسد اما ذهنش خالی خالی بود جز صدایی که فریاد میزد بنویس بنویس. میخواست فریاد بزند برسرش که چگونه؟ از کجا باید شروع کنم؟سرش را بالا اورد و به خطی زل زد که چشمک میزد و منتظر او بود، چطور میتوانست بنویسد؟

انگشتانش روی کلید ها جای گرفتند. اما هیچ حرکتی نبود، نوک انگشتانش یخ کرده بود و سنگین بود انگار که ساچمه های سربی اسلحه قدیمی پدربزرگش چسبیده بودند به انها. همان ساچمه های که قلب مادرش را شکافته بود. 

چشمانش را بست و پشت ان پلک ها رنگ سرخی تیره منتظرش بود مثل خونی که پاشیده بود روی تمام مبل ها و از سینه مادرش راه گرفته بود روی کف سرامیک. خونی که انگشتانش را سرخ کرده بود و انگار هنوز هم روی انها خشک مانده بود.

همه چیز امیخته بود به وحشت. وحشتی شبیه به وحشت پدرش وقتی که اسلحه را انداخت گوشه سالن. وقتی خیره شده بود به سرخی تیره حالا رقیق شده خون. وقتی مادرش را تکان میداد تا بلکه بلند شود. وقتی نمیخواست واقعیت را قبول کند.

دوباره خیره شد به صفحه کلید و به سفیدی بی انتهای مانیتور. چطور میتوانست بنویسد از چیزی که هنوز حتی برایش اشک نریخته بود؟ چطور میتوانست ان لحظه را درست شبیه به ان لحظه زنده کند وقتی هنوز کابوسش را میدید؟

انگشتانش را دوباره روی کلیدها جا داد. اجبار بود.باید ... باید مینوشت. نوک انگشتانش یخ کرده بود اما حرکتشان داد سریع اما خشک. 

قطره اشکی از گوشه چشمش چکید روی کلید"م"

ذوق وبلاگ جدید

امروز دوق دارم دارم اینقده مینویسم. بعدیا میره تا ماه بعد یا شایدم حتی سال بعد.

یه نقاشی شروع کردم که فک کنم دوسال دیگه تمومش کنم.به خاطر همین یه موردم شدیدن دلم واسه تابستون تنگ شد. چقد خوب بود. دلم میخاست بیخیال همه این چرت وپرتا بشم فقط نقاشی بکشم.

میدونم که خدا فردا بدجوری میزنه پس کله‌ام.بیخود نیست الان انقده سرخوشم.

تولد خواهرمم هست. موندم چی بگیرم براش که هم خدا رو خوش بیاد هم خواهرمو هم جیبمو. بهترین گزینه اما نقاشیه، اگه تمومش کنم. یاد بچه گیام افتادم کلی منت میذاشتم سر بابام که روز تولدش براش نقاشی کشیدم.

هی روزگار. خوابم میاد دیگه باید برم ببینم دورتموند هم چیکار کردن با فرانکفورت. ایشالا که برده.

امروز رو شانس بودم خدا کنه برده باشه.

تنها چیزی که میشه به اینا گفت هذیونه. سالنوشتم و جا گذاشتم اتاق کامپیوتر دست خودم نیست

غاصب

آن‌ها آن‌جا بودند. چهره‌های آشنا.با صورت‌هایی به سردی سنگ و قلب‌هایی به سیاهی آن. در جامه‌های فاخر و زیورالات گرانبها. در جایگاهی بالاتر از مردمی که اشفته و متحیر، در سکوت ایستاده‌بودند، به او خیره شده و منتظر بودند. منتظر مرگ.  

سایورای[1]زیبا، در جامه ای به رنگ چشمان خاکستری‌اش. آیا شب‌هایی را به یاد میاورد که در آغوش یکدیگر آرمیده بودند؟

انکاناس[2]خائن، در زره‌ی سرخ لشکر نامیرایان،.آیا روز‌هایی را به یاد میاورد که دوشادوش یکدیگر جنگیده بودند؟

دوران[3] فاخر، در جامه‌ی ساده‌ی وزارت. ایا سال هایی را به یاد میاورد که به پدرش خدمت کرده بود؟

سرش را بالا گرفت. همچون یک فاتح. همچون روز‌هایی که در تاسورد[4] پیشاپیش سربازانش رژه‌ی افتخار می‌رفت.

گام‌هایش را محکم برداشت. همچون یک فرمانده. همچون روزهایی که در پیکار های انکا[5]دلیرانه می‌جنگید.

سپس ایستاد. در برابر او. هاکاریوس[6]غاصب، در جامه‌ی پادشاهی. در برابر برادرکوچکترش، درلباس پدر. و در چشمهایش خیره شد.

دست‌هایی وادارش کردند تا زانو بزند. مقاومت کرد، فشار دستها بیشتر شد و او در برابر انها، به ناچار، تسلیم شد. اما بازهم به ان چشم های مغرور خیره ماند.

 و بعد او به سخن امد. با صدایی رسا، تا همه بشنوند. همه‌ی عروسک‌های اطرافش.

_     برادرم! تو همخون منی. و ما از یک ریشه‌ایم. فرصتی دوباره به تو داده میشود، از جانب بخشنده‌ی من. سوگند وفاداری یاد کن، به خدمت من درآ و بخشیده شو.

و منتظر پاسخ ماند.

تاماریوس[7] در عوض جواب سرش را کمی کج کرد و اب دهانش را روی چکمه های گرانبهای او انداخت. و دوباره به چشم‌های برافروخته او خیره شد.

هاکاریوس،  عصبانی، فریاد زد « تو فرصتی داشتی و آن را به هیچ گرفتی. ببریدش.»

دست‌ها دوباره پیش امده، بلندش کردند و او را به سمتی دیگر کشیدند. رو به مردم به زانو در اوردنش و سرش را روی پایه‌ای از چوب مرغوب سرخدار گذاشتند. جلاد بالای سرش امد، با تبری جواهر نشان. ضیافتی در خور برای محکومی عالیقدر.

در اخرین لحظات، همانطور که در انتظار بوسه سرد تبر بود، او را دید.

در میان مردم، بانویی ایستاده بود در ردایی سیاه تر از شب. با موهایی کوتاه و چشمان سیاه و به او لبخند میزد.خودش بود.

         تجسم واقعی مرگ، زیبا و سرد.

تاماریوس چشمهایش را بست و منتظر ماند.

ان سوی دیوار چه چیزی انتظارش را می کشید؟


[1] Sayora                                                                                                             

[2] Enkanas

[3] Doran

[4] Tasvard

[5] Aneka

[6] Hakaryous


جند نکته

 " تکراری از بلاگفامه"

" مال چیزی حدود یک سال پیشه"

" نظر بدید"

معرفی

بالاخره اغفال شدم (:
اومدم و امیدوارم این وبلاگ پر برکت باشه. 

سقوط (V 2.0) فعلن مقدمه بخش یکش تو وب هست. یه کم درگیر امتحانامم ولی سعی میکنم تند تند بنویسم :) دعا کنین برام

تا اینجا که از بیان خوشمان امد. قالبای قشنگی هم پیدا کردم :)

معرفی شونصد هزار و هفتاد و ششمین وبلاگم :|

foximarn
Designed By Erfan Powered by Bayan