گنجه شیرینی

منم و خودم و جهانم

سقوط - دنیای میان شکاف (مقدمه)

سقوط
دنیای میان شکاف


خلاصه داستان:

ارتیمانی حتی تصور هم نمیکرد با موافقت با سقوط، توسط مردمی پرستیده شود. سقوط فرار به جلو بود، ناشی از ترس شدید او از مرگ و به سمت تاریکی ها. اما حالا او خدای مردمی است که چندان هم با او و خدای حاظر راهین‌اوت موافق نیستند. و تمام اینها به خاطر ویتاماروک است. تصمیم با اوست، لطف یا خیانت؟

نکته اینه که قبلی به بن بست رسید ^_^
ولی دوست ندارم ولش کنم پس دوباره از اول مینویسم با همون شخصیتها و کلیت ولی تغییرات عمده در جزئیات.

مقدمه

شروع کردم به نوشتن اولین داستان بلندم.لطفن ازم حمایت کنین. بخونینش و تا میتونین نقد های تند و صریح بکنین. مهم تر از خوب بود کار من خونده شدنشه.

تولد

روز تولد همیشه باید خوب باشه. بدون استثنا.


امروز یه نفرو کشتم، توی دو صفحه و حتی خودمم ناراحت شدم.


امروز راب استارک هم مرد برای بار دوم و اینبار تصویری، حقیقتن تصویر تاثیر گذارتر از کلماته، اما اگه با اون کلمات راب رو نمیشناختم، اینقدر بهت زده نمیشدم. توی کتاب راب شمایل قدیس واری داره که همیشه از دور توصیف میشه، اما توی فیلم راب هیچ چیزی بیشتر باقی شورشی ها نیس و واقعن از زنش متنفرم، تو کتاب خیلی بهتر بود. مثل همشون، و همون کارا رو میکنه. دیدن مرگ راب کتاب بود که ناراحتم کرد.

اما نکته جالب اینجاست که جافری به همون چندش اوریه و بیچاره تیون (:


ارتیمانی هم صحیح و سالم رسید خونه، و این فقط یه تشابه اسمیه ^_^ ارتیمانی گیاه خوش تیپیه که نرگس برای تولدم اورد. هر چند نیمچه جشنمان افتاد برای فردا که جناب امیرعباس میاد و افتخار اشنایی با عمه قوری، هدیه مریم، رو پیدا میکنه. 


فردا باید برم ازمایش بدم، میترسم یه خرده و ته دلم میخوام یه چیزیم باشه نمیدونم چرا ولی دله دیگه  دس خود ادم نیس:)


گفتم به عنوان هدیه تولد از لباسای سیرکل شاپ میخوام، هر چند فعلن بستس ولی تا عید شاید جور شد و برام گرفتن. طرح جدید هم میخوان بزنن و شاید یکیش انقد قشنگ باشه که دیگه همشونو نخوام ^_^


روز تولد همیشه باید خوب باشه. بدون استثنا.

اما لزومن یه روز معمولی هم هست و روز های معمولی فقط معمولین، نه خوب و نه بد.

شمشیر جسد

اینجانب این نیمچه داستان را در عرض یه روز سمبل کردم برا یه مسابقه. خیلی زودتر میخواستم بذارمش ولی نمدونم چرا یادم رفت ^_^ جان مادرتون چارتا نظر بدین. امید داشته باشم به از اخر اول نشدن یا نه؟

واین هم داستان گرام.

.

.

.

خون از دهان چکه میکرد و روی شمشیر و دستی که هنوز هم به ان چسبیده بود میریخت. کاردی از کنار چشم راست سر را سوراخ کرده بود.انگشتان سرد و یخ زده را از شمشیر جدا کرد. شمشیر ساده ای بود اما نه بی ارزش. روی قبضه اش طرح ظریفی از یک درخت حکاکی شده بود. تیغه را با گوشه لباس مرد تمیز کرد و سُرش داد توی غلاف خالی. دست کرد در لباس های مرد و یک قمقمه فلزی و چند سکه مسی پیدا کرد. قمقمه را به کمربندش اویخت و سکه ها را در کیف کوچکش گذاشت.

تمام دشت پر بود از مردان مرده‌ای که داشتند زیر افتاب دم ‌غروب می پوسیدند ، سلاح هایی که منتظرش بودند و کلاغ هایی که هر لحظه گوشت به دهان برمی‌خاستند. کمی دورتر سر پر از موهای سیخِ قهوه‌ای برادرش "راهمان" که خم شد بود روی پشته ای و با چیزی کلنجار میرفت، پیدا بود. اسبها هم کمی دورتر از او زیر جسدها دنبال علف میگشتند.

فریاد زد "کمک نمی‌خوای؟"

نفس نفس میزد و صدایش بریده بریده می امد "خیلی سنگینه،شاید بتونی کمک کنی با هم درش بیاریم."

غلاف را در دستش پایین و بالا کرد، وزن درستی داشت. خیلی خوب در بازار "ماکون" فروش میرفت."چیه؟"

-"یه شمشیر، باید ببینیش. بد جور گیر کرده، اَاَاَه!"

راهمان یک هو عقب کشید و خیره شد به انگشتان دست راستش. با دست دیگرش انرا چسبید و خم شد و فریاد لرزانش بلند شد. "راکو" یک لحظه خشکش زد از برق خون تازه و بعد پاهایش کار افتاد. بند غلاف را دور شانه‌اش انداخت و دوید سمتش. راهمان به زانو افتاده بود و خم شده بود به سمت جلو. صورت زردش خیس عرق بود و چشمهای خاکستریش خیس اشک. سر خورد کنارش.

-"یه... چیزی، یه‌چیزی.. اونجاست." صدایش خفه بود.

-"بذار ببینمش! بیارش جلو بذار دستتو ببینم!"

دست لرزانش را جلو اورد. زخم سطحی بود. از زیر اخرین بند شصتش تا کنارۀ چپ مچش. خون اما به شدت بیرون می جوشید. نفس عمیقی کشید و خنده‌اش گرفت. لعنتی. به خاطر این زخم کوچک؟ دست کرد توی کیفش. کمی پوست خشک "مانک" و دستمال سرخی که "وانا" موقع خداحافظی داده بود را بیرون اورد.

-"منو مسخره کردی راهم؟ به خاطر همین؟ خرس گنده! ترسوندیم."

پوست را روی زخم گذاشت و دستمال را محکم پیچید دور دستش.

-"شمشیره کجاست؟"

انگار راهم کمی به خود امده بود، سرش را بالا اورده بود و رنگش هم برگشته بود. دست باندپیچی شده اش را حرکت میداد.

-"فقط به خاطر این زخم نبود."

همانطور که وسایلش را برمیگرداند توی کیف، سرش را تکان داد.

-"پس به خاطر چی بود؟"

صورتش درهم رفت. " بهت گفتم! یه چیزی، یه چیز سیاه اونجا بود. چشمهاش برق میزد. گیر افتاده بود. زیر اونا." و به کپه ای از اجساد اشاره کرد که به صورتی غیرعادی روی هم تلنبار شده بودند. کلاغی از پشت کپه قارقارکنان به هوا پرید.

-"یه چیز سیاه ها؟ مثلا یه کلاغ که دنباله گوشته؟احمق دیوونه!"

-"قسم میخورم یه کلاغ نبود."

-"ظاهرن که بوده"

بلند شد و چند قدم به سمت کپه برداشت. حس خوبی نسبت به ان نداشت. چهار انگشت مانده بود تا غروب، شاید باید زودتر میرفتند. شاید راهم درست دیده بود، شاید واقعا چیزی ان زیر بود. حتی نگاه کردن به ان داشت دلش را اشوب میکرد.

"نزدیک غروبه، به اندازه کافی شمشیر جمع کردیم، با همین یه دونه هم – اشاره کرد به غلاف دور شانه اش-  میتونیم زندگیمون رو واسه چند ماه تامین کنیم. وقتی هم واسه تلف کردن نداریم، ارتش "لانتریم" تا پس فردا میرسه ماکون. یادت که نرفته اگه بعد از اونا برسیم اونجا، تمام مردایی که ممکنه ازمون چیزی بخرن رو میکشن. اونوقت باید تا خود "سیراف" دنبالشون بریم و غنیمتا رو به شاه "میرکان" بفروشیم."

-"اون شمشیر، قبضه‌اش طلایی بود و روش یه یاقوت گنده بود. به نظرت چقد براش پول میدن؟ به نظرت کی میخرتش؟"

کلمات راهم خورد توی گوشش. شمشیر طلایی، یاقوت، "راسگ" معروف؟ اما اینجا؟ انقدر دور از پاییتخت. اینقدر دور از سیراف؟ کلمات روی زبانش سنگینی میکردند.

-"راس..."

-"اره. راسگ بزرگ منم به همین فکر کردم. ولی اگه درش نیاریم. هیچ وقت نمی فهمیم."

-"اما وقت..."

-"احمق شدی راکو؟ اونا صد و پنجاه هزار سواره‌نظام با دویست هزار پیاده‌نظام با زره های سنگین و ما دو نفر ادم سبکیم با دوتا اسب سریع."

-"نصف روز عقبیم."

-"خوب باشیم! شرط میبندم تا حالا به "سیگون" هم نرسیدن. بعلاوه میتونیم از تنگه بریم."

-"به چی فک میکنی راهم؟" هنوز هم بدگمان بود.

-"به زندگی خوب تا اخر عمرم!"

-"با یه شمشیر؟ پس اون چیزی که گفتی چی؟"

-"شاید همون کلاغ بوده!"

گیر کرده بود بین دوراه. لعنتی! باید میرفتند. با این حال احمقانه بود. میدانست که دارد وسوسه میشود."خدا لعنتت کنه راهم. باشه تو بردی، فقط بگو کجاست"  

مثل بچه ها خندید. از جا پرید و به سمت کپه رفت.

****

ان زیر هیچ چیز نبود، جز جسد های زره پوش در حال فروپاشی. اما یک جسد خاص تر از بقیه بود. زره و شمشیرش تماما از طلا بود. روی تخته سینه‌ زره باشکوهش، طرح درختی عظیم و پر جزئیات بود."امکاسال"، درخت زندگی، نشان سلطنتی. راهم خم شد و شمشیر را از انگشتان سیاه شده "راسگ" بزرگ، برادر پادشاه و شجاع ترین فرماندۀ او، بیرون کشید.

-"زره رو هم برداریم؟"

-"چه بلایی سر ما میاد راهم؟ هیچ وقت فک نمیکردم انقدر جدی باشه. به نظرت پدر کجاست؟ یا بقیه؟ "نیاف"، "سم" یا... وانا؟"

میتوانست قطره اشکی که داشت جان میگرفت را احساس کند. بعد از پنج سال، تازه داشت دلتنگ میشد. حالا که احساس میکرد شاید هرگز نبیندشان.

-" دلت برای اون زندگی تنگ شده راکو؟"

اشکش فرو غلتید."نه، اون زندگی نه. ولی دلم برای همه تنگ شده، حتی پدر. اگه دیگه نبینیمشون چی؟"

-"چه فرقی داره؟ همینطوریم پنج ساله ندیدیمشون. ما عاق شدیم راکو. هیچ برگشتی نیست. تو دیگه نه پدری داری، نه خواهری و نه حتی وانا رو. شاید تا الان به عقد یکی از اشراف زاده های اطرافش در اومده باشه. پنج سال مدت کمی نیست. شاید حتی بچه داش..."

-"خفه شو، راهم!"

-"چرا؟ تا چشماتو روی همه چیز ببندی و برگردی جایی که هیچی انتظارت رو نمیکشه؟"

-"باید شمشیرو برگردونیم قبل از اینکه لانتریم به پاییتخت برسه. شاید هنوز خبر نداشته باشن. چقد طول میکشه یه پیک از اینجا برسه پاییتخت؟"

راهمان دستهایش را فرو کرد در موهایش. چشهایش را گرداند و لبخند زد.

-"زودتر از یه پیک میرسیم، بهتریناشون سه روز و نیمه میرن. اگه از تنگه بریم، دو روزه میرسیم."

-"ممنونم" دلش میخواست در اغوش بگیرتش.

-"باید قول بدی، توی ماکون صبر کنیم و شمشیرا رو بفروشیم. باید با پولش غذا بگیریم، برای خودمون و اسبها." و شمشیر را هل داد توی بغل راکو. زود باش. بپر روی اسبت" و خودش از جلو رفت.

راکو لحظه ای خم شد و خیلی ارام انگشتر نگین سبز شاهزاده "راسگ" را بیرون اورد و به انگشتش کرد. و بعد خیلی سریع به سمت اسبها رفت.

-" به نظرت دانا هنوزم منتظرمه؟"

راهم از زین اسب بالا رفت."نه!"

-"خیلی بیرحمی." و خودش را بالا کشید.

-" یه جنگ در پیشه راکو. باید بی رحم بود."

چقدر دلش برای خانه تنگ شده بود و برای وانا. راهم دستمال را از دور دستش باز کرد. خون بند امده بود و زخم رویه گرفته بود.

-"دیگه بهش نیازی نیست"

دستمال را بویید و در کیفش گذاشت.

درد

-: "متاسفم."

تنها چیزی بود که می توانست بگوید بدون اینکه اشک هایش سرازیر شوند. متاسفم متاسفم متاسفم. به خاطر همه چیز. خم شد و شانه های زن را گرفت. چه کاری میتوانست برای این هیکل مچاله شده از رنج و غم بکند، به جز متاسفم گفتن؟ ایکاش زن انطور به زانو نمی افتاد. ایکاش بلند میشد. ایکاش میرفت. می رفت و در خلوتش اشک میریخت برای رنج هایش. ایکاش زن میدانست رنجی که به او میدهد بسیار بیشتر از مال خودش است.

رنج بی عرضه بودن. رنج عذاب دیگران در جلوی چشمانت وقتی هیچ نمیتوانی بکنی.

م

خیره  شده بود به صفحه کلید. به کلید های جرم گرفته و بارها بالا پایین شده. هیچ کدام جذابتر از دیگری نبود، هیچ کدام کمکش نمیکرد که از کجا شروع کند، میدانست باید بنویسد اما ذهنش خالی خالی بود جز صدایی که فریاد میزد بنویس بنویس. میخواست فریاد بزند برسرش که چگونه؟ از کجا باید شروع کنم؟سرش را بالا اورد و به خطی زل زد که چشمک میزد و منتظر او بود، چطور میتوانست بنویسد؟

انگشتانش روی کلید ها جای گرفتند. اما هیچ حرکتی نبود، نوک انگشتانش یخ کرده بود و سنگین بود انگار که ساچمه های سربی اسلحه قدیمی پدربزرگش چسبیده بودند به انها. همان ساچمه های که قلب مادرش را شکافته بود. 

چشمانش را بست و پشت ان پلک ها رنگ سرخی تیره منتظرش بود مثل خونی که پاشیده بود روی تمام مبل ها و از سینه مادرش راه گرفته بود روی کف سرامیک. خونی که انگشتانش را سرخ کرده بود و انگار هنوز هم روی انها خشک مانده بود.

همه چیز امیخته بود به وحشت. وحشتی شبیه به وحشت پدرش وقتی که اسلحه را انداخت گوشه سالن. وقتی خیره شده بود به سرخی تیره حالا رقیق شده خون. وقتی مادرش را تکان میداد تا بلکه بلند شود. وقتی نمیخواست واقعیت را قبول کند.

دوباره خیره شد به صفحه کلید و به سفیدی بی انتهای مانیتور. چطور میتوانست بنویسد از چیزی که هنوز حتی برایش اشک نریخته بود؟ چطور میتوانست ان لحظه را درست شبیه به ان لحظه زنده کند وقتی هنوز کابوسش را میدید؟

انگشتانش را دوباره روی کلیدها جا داد. اجبار بود.باید ... باید مینوشت. نوک انگشتانش یخ کرده بود اما حرکتشان داد سریع اما خشک. 

قطره اشکی از گوشه چشمش چکید روی کلید"م"

غاصب

آن‌ها آن‌جا بودند. چهره‌های آشنا.با صورت‌هایی به سردی سنگ و قلب‌هایی به سیاهی آن. در جامه‌های فاخر و زیورالات گرانبها. در جایگاهی بالاتر از مردمی که اشفته و متحیر، در سکوت ایستاده‌بودند، به او خیره شده و منتظر بودند. منتظر مرگ.  

سایورای[1]زیبا، در جامه ای به رنگ چشمان خاکستری‌اش. آیا شب‌هایی را به یاد میاورد که در آغوش یکدیگر آرمیده بودند؟

انکاناس[2]خائن، در زره‌ی سرخ لشکر نامیرایان،.آیا روز‌هایی را به یاد میاورد که دوشادوش یکدیگر جنگیده بودند؟

دوران[3] فاخر، در جامه‌ی ساده‌ی وزارت. ایا سال هایی را به یاد میاورد که به پدرش خدمت کرده بود؟

سرش را بالا گرفت. همچون یک فاتح. همچون روز‌هایی که در تاسورد[4] پیشاپیش سربازانش رژه‌ی افتخار می‌رفت.

گام‌هایش را محکم برداشت. همچون یک فرمانده. همچون روزهایی که در پیکار های انکا[5]دلیرانه می‌جنگید.

سپس ایستاد. در برابر او. هاکاریوس[6]غاصب، در جامه‌ی پادشاهی. در برابر برادرکوچکترش، درلباس پدر. و در چشمهایش خیره شد.

دست‌هایی وادارش کردند تا زانو بزند. مقاومت کرد، فشار دستها بیشتر شد و او در برابر انها، به ناچار، تسلیم شد. اما بازهم به ان چشم های مغرور خیره ماند.

 و بعد او به سخن امد. با صدایی رسا، تا همه بشنوند. همه‌ی عروسک‌های اطرافش.

_     برادرم! تو همخون منی. و ما از یک ریشه‌ایم. فرصتی دوباره به تو داده میشود، از جانب بخشنده‌ی من. سوگند وفاداری یاد کن، به خدمت من درآ و بخشیده شو.

و منتظر پاسخ ماند.

تاماریوس[7] در عوض جواب سرش را کمی کج کرد و اب دهانش را روی چکمه های گرانبهای او انداخت. و دوباره به چشم‌های برافروخته او خیره شد.

هاکاریوس،  عصبانی، فریاد زد « تو فرصتی داشتی و آن را به هیچ گرفتی. ببریدش.»

دست‌ها دوباره پیش امده، بلندش کردند و او را به سمتی دیگر کشیدند. رو به مردم به زانو در اوردنش و سرش را روی پایه‌ای از چوب مرغوب سرخدار گذاشتند. جلاد بالای سرش امد، با تبری جواهر نشان. ضیافتی در خور برای محکومی عالیقدر.

در اخرین لحظات، همانطور که در انتظار بوسه سرد تبر بود، او را دید.

در میان مردم، بانویی ایستاده بود در ردایی سیاه تر از شب. با موهایی کوتاه و چشمان سیاه و به او لبخند میزد.خودش بود.

         تجسم واقعی مرگ، زیبا و سرد.

تاماریوس چشمهایش را بست و منتظر ماند.

ان سوی دیوار چه چیزی انتظارش را می کشید؟


[1] Sayora                                                                                                             

[2] Enkanas

[3] Doran

[4] Tasvard

[5] Aneka

[6] Hakaryous


جند نکته

 " تکراری از بلاگفامه"

" مال چیزی حدود یک سال پیشه"

" نظر بدید"

Designed By Erfan Powered by Bayan